|
به یاد روزهای همنشینی با پدر بزرگ-قسمت دوم
|
|
|
|
3 اسفند 1391
" بینوایانِ " سعدی
قسمت دوم
پدربزرگ گفت "بگوببینم مشکل حکایتت را. حکایتی که بی صبرت کرده". گفتم "پدر بزرگ، سعدی در باب چهارم بوستان حکایت زاهد تبریزی را نقل کرده:
عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شب خیز بود
مردی زاهد و شب زنده دار. خدا پرست و پارسا. شب زنده داری اش موجب می شود تا نیمه شبی که همه در خواب بودند متوجه دزدی شود که از دیوار خانه ی همسایه بالا رفته. در این حال، زاهد بی اختیار داد و فریاد زده و مردمان را بیدار می کند. اهالی محل با چوب و چماق بیرون می ریزند تا دزد را بگیرند. در این هنگام دزد می ترسد و فرار می کند.
چو نامردم، آواز مردم شنید میان خطر جای بودن ندید
دزد دست خالی فرار می کند. فرار می کند و عواطف زاهد بر انگیخته می شود. دلش به رحم می آید. به رحم می آید و برایش دلسوزی می کند که چرا موجب شدم با دست خالی برود؟
ز رحمت دل پارسا موم شد که شب دزد بیچاره محروم شد
دل زاهد به رحم می آید و در تاریکی شب به دنبال دزد می رود. می رود و پیدایش می کند و با او ابراز همدردی می کند. می گوید تو مردانگی کردی، شهامت به خرج دادی. شهامت به خرج دادی و از مهلکه گریختی. اکنون دلگیر مباش. جایی را، خانه ای را سراغ دارم که بالا رفتن از دیوار آن آسان است. آسان است و صاحب خانه هم ندارد.
سرایی است کوتاه و در بسته سخت نپندارم آن جا خداوند رخت
زاهد پیشنهاد می کند هرچند که آن خانه محقر است به همراه او برود. برود و به آن خانه دستبرد بزنند. زاهد سارق را به خانه خود می برد . از دوش او فرا می رود و وارد خانه می شود. از بالای دیوار دستار و لباس ناچیز خود را به دزد می دهد و در خفا بانگ بر می آورد که: آی دزد. مردم به کمک بشتابید که دزد آمده.
وز آن جا برآورد غوغا که : «دزد ثواب ای جوانان و یاری و مزد»
این بار دزد به سرعت فرار می کند و نه با دستان خالی، بل با لباس های زاهد. در این حال مرد پارسا احساس رضایت درونی می کند. احساس رضایت می کند که نیاز سارق را بر آورده کرده.
دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد که سرگشته ای را برآمد مراد
به این جا که رسیدم گفتم "پدر بزرگ! سوالاتم زیاد هستند. این که در بار اول زاهد موجب فرار دزد شده بود چرا این بار او را وادار به دزدی از خانه خود می کند؟ اگر قصدش کمک به او بود چرا وسایلش را بدون دزدی به او نداد؟ در بار دوم نیز که زاهد، سارق را به دزدی رهنمون می شود، پس چرا بار دیگر عامدانه مردم را بر می انگیزد؟ اصلا چرا نمی خواهد ساده به یک سارق یا نیازمند کمک کند؟! چرا از راه نادرست به او کمک میکند؟!"
پدربزرگ اجازه داد حرف هایم تمام شوند. با حوصله به حرف هایم گوش می کرد و گاهی سرش را تکان می داد. وقتی حرف هایم تمام شد لب به سخن گشود و گفت "ما هم که در مکتب، بوستان می خواندیم این حکایت سعدی محل اختلاف زیاد بود. بیراه نمی گویی، این سوالات در زمان ما هم مطرح بود. به نظرم سعدی در این جا خواسته جوانمردی زاهد را نشان دهد. خواسته سارق دست خالی نرود. خواسته نیازش را بر آورده سازد. خواسته سارق متوجه نشود این کمک از جانب زاهد بوده. خواسته کمک و همیاری اش بی ریا باشد. پسرم، همه ی حکایت های سعدی از نکات برجسته ی اخلاقی هستند. نکاتی که هر فرد باید این سجایای اخلاقی را داشته باشد. این که بی ریا به همنوعانش کمک کند. دست های شان را بگیرد و نیازهای شان را برطرف سازد. بی منت. بی تکبر. پسرم، دغدغه سعدی بشری بود. دغدغه اش انسان ها بودند. او به نوع بشر عشق می ورزید. دوست داشت از هر مسیری به یاری درماندگان بشتابد. به یاری فقرا، به یاری بیچارگان".
حرف های پدربزرگ هم عمیق بود و هم دلچسب. مرا به فکر فرو بردند. حرف هایش هنوز پس از سال ها همچنان در گوشم طنین انداز هستند. پژواک شان تکرار می شود و تکرار.
*********
سال ها بعد، هر بار با نقد، حکایت و شعری در مورد سعدی و آثارش روبرو شدم کنجکاوی کردم. کنجکاوی کردم تا دریابم در مورد حکایت زاهد حرف تازه ای زده شده یا خیر؟ دریافتم که اتفاقا این حکایت به همراه برخی دیگر از حکایت های سعدی، معرکه ی آرای تعدادی از محققان و اندیشمندان است. حتی یکی از نویسندگان، افراط گونه به سعدی تاخته که آیا او نمی توانسته بدون ریا و تزویر و بدون صحنه سازی ، لباسش را به دزد و نیازمند بدهد؟ آیا بهتر نبود بدون نشان دادن راه دزدی ، نیکی و جوانمردی خود را به او نشان می داد؟ و پرسش های دیگر و دیگر.
چند نفری این حکایت را دستمایه قرار داده و به دیگر نظرات سعدی هم تاخته اند. تاخته و گفته اند "چرا سعدی در حکایت اول گلستان گفته دروغی مصلحت آمیز به از راستی فتنه انگیز و چرا سعدی دروغ گفتن را مجاز دانسته ؟"
شهید مطهری در کتاب "فلسفه اخلاق" که برگیرنده ی سلسه ی سخنرانی های ایشان است نکته کلیدی را نقل کرده و گفته "گویا پیشتر ها در مدارس هندوستان برای دانش آموزان، حکایت های سعدی را تدریس می کرده اند. بعد از تسخیر هندوستان، انگلیسی ها دیگر اجازه ی تدریس حکایت های سعدی را ندادند. به این دلیل که حکایت های سعدی حاوی نکته های بد آموزانه است! بهانه ی شان هم این بود که سعدی دروغ گفتن را مجاز دانسته". اما غافل بوده اند که سعدی در حکایت دیگری در گلستان ، دروغ گفتن را از زشت ترین کار ها می داند. می داند و می گوید:
گر راست سخن گویی و در بند بمانی به زان که دروغت دهد از بند رهایی
فیلم بینوایان فصل کلیسا. صحنه مربوط به کشیش. ماموران قانون ژان والژان را دستگیر کرده اند. با شمعدان های نقره ای ربوده شده در کوله اش. او را برابر کشیش قرار داده اند. ولی کشیش با مهربانی می گوید خودش شمعدان ها را به ژان والژان داده. رو به والژان کرده و می پرسد "چرا چیزهای دیگری را که به تو اعطا کرده ام با خود نبرده ای؟!" وقتی سال ها پیش اولین بار این فصل را دیدم به فکر فرو رفتم. به فکر فرو رفتم و با خود گفتم کاش سعدی هم مثل ویکتورهوگو در حکایت زاهد، این چنین می نوشت. ای کاش او هم دست سارق درمانده را رو در رو می گرفت. می گرفت و در او انقلابی برپا می ساخت. دگرگونش می کرد. مثل ژان والژان. اما به گمانم سعدی در آن حکایت، دنبال رستگاری زاهد بود تا سارق. در حالی که ویکتور هوگو در بینوایان، ژان والژان را از سقوط رهایی می بخشد و به رستگاری می رساند. به روشنی و نور.
قسمت اول
|
|