" بینوایانِ " سعدی
قسمت اول
پیرمرد سال های آخر عمرش را سپری می کرد. به تنگی نفس مبتلا شده بود. چند قدمی که راه می رفت به سختی نفس می کشید. مرد مهربانی بود. مهربان بود و به من لطف فراوانی داشت. پدربزرگ را می گویم. پدر بزرگ مادری ام را. انسانی با وقار، فهمیده و آداب دان. افراد خانواده، آشنایان، دوستان و اهالی محل جملگی برایش احترام بسیاری قائل بودند. همه و همه.
پنجشنبه ها. اکثر پنجشنبه ها شب هنگام به خانه ما می آمد. می آمد و او را با آغوش باز می پذیرفتیم. معمولا قدری زودتر می آمد تا با من کمی سر و کله بزند. سر و کله بزند و دشواری های درک گلستان و بوستان سعدی را کنار زده و دستیابی به مفاهیم و پیام هایش را برایم آسان کند.
زمان طولانی با دو کتاب کلیات سعدی و دیوان حافظ دم خور شده بودم. دیوان حافظم کوچک بود ولی کلیات سعدی، کتابی پر حجم و ضخیم بشمار می رفت. از مدرسه که بر می گشتم کلیات را جلویم می گذاشتم تا حکایت های پند آموز، حکایت های زندگی ساز سعدی را بخوانم. مادرم به شوخی میگفت "باز هم که قرآنت را جلویت گذاشته ای" خودش بیشتر قرآن می خواند. به خاطر تشابه حجم صفحات شان و محشور شدنم با کلیات، مرا با شوخی اش نوازش می کرد.
سال های طولانی سپری شده اند و هنوز آن دو کتاب ارزشمند را نگه داشته ام. در این سال ها دیوان های حافظ و سعدی پر شماری را به رسم هدیه دریافت کرده ام. ولی بی اغراق، فقط آن دو کتاب خود را نگه داشته ام. نگه داشته ام تا خاطرات فراوانی که از دل سطورشان برمی خیزد را گاه و بیگاه دوره کنم. دوره کنم و روز های سپری شده خوب را به یاد آورم. پدر بزرگم را.
پدربزرگ به مدرسه و دانشگاه نرفته بود ولی معلومات و محفوظات بسیاری داشت. نکته ای که گاهی حیرتم را بر می انگیخت. یک بار از او پرسیدم "پدربزرگ ! شما که به مدرسه و دانشگاه نرفته اید این همه دانش، این همه معلومات را از کجا فرا گرفته اید.؟" با فروتنی همیشگی اش تبسمی زد و پاسخ داد "چیزی نمی دانم. در دوران ما مدرسه و دانشگاهی وجود نداشت. به "مکتب" می رفتیم تا چیزی یاد بگیریم. جایی که کتب پرشماری را برابرمان گشودند. یکی از مهمترین شان "گلستان" و "بوستان" سعدی بود. دو کتاب حاوی نکات اخلاقی. دو کتاب لبالب از بشر دوستی". پاسخم را گرفتم و کمی آرام شدم. آرام شدم و کنجکاوی ام فرو کش کرد. پیرمرد گاهی که حال خوشی داشت دوبیتی هایی را زمزمه می کرد. زمزمه می کرد و آنها را در دفتر کوچکم یاداشت می کردم. دفتری که هنوز با من هست. هنوز با آن روح دلم را صفایی می بخشم.
مدرسه ، کلاس دوم راهنمایی
پنچشنبه. ساعت آخر . زنگ مدرسه به صدا در آمد. به صدا درآمد و انتظارم را پایان بخشید. به سرعت کتاب هایم را برداشتم . برداشتم و زدم زیر بغل. زدم زیر بغل و رهسپار خانه شدم. همکلاسی هایم گفتند "کجا با این عجله؟ نمی آیی بازی؟" گاهی وقت ها بعد از پایان درس می رفتیم فوتبال. فوتبال و گل کوچک بازی می کردیم. آن روز جواب دادم "نمی توانم بیایم. کار دارم باید زود برم به خانه".
نمیدانم پله های مدرسه را چطوری پایین آمدم. دوان دوان رفتم به طرف خانه . جایی توقف نکردم. نمی خواستم لحظه ای از دست برود. یکی دو روزی بود حکایتی از بوستان ذهنم را به شدت درگیر خود کرده بود. درگیر کرده بود و جوابی برایش پیدا نمی کردم. می دانستم آن روز پدربزرگ به خانه مان خواهد آمد. خواهد آمد تا پرسش هایم را با او مطرح کنم. تا آنها را برایم حل کند، روشن کند. آن روز لحظه ای در راه خانه توقف نکردم. آن روز درنگی در کار نبود. از بازیگوشی خبری نبود.
رسیدم به خانه. خانه ی ما از همان خانه های قدیمی و سنتی بود. سنتی بود با حیاطی و حوضی آن وسط. تابستان ها آب تنی در آن حوض حال و هوایی داشت وصف نکردنی. اتاق های خانه تو در تو بودند. وقتی می خواستم مطالعه کنم معمولا می رفتم به اتاق انتهایی و غرق می شدم در کتاب. به فکر فرو می رفتم. تمرکزم در اتاق انتهایی بیشتر بود. خیلی بیشتر. به خاطر خلوتش. برای آرامش بی حصرش.
پدربزرگ هنوز نیامده بود. کمی دیر کرده بود. پی در پی جلوی پنچره رفتم و به در خیره شدم. خبری نمی آمد. صدای در خانه به گوش نمی رسید. بیقرارانه می رفتم و بر می گشتم. دوباره و دوباره. تکرار. تکرار. تکرار...
سرانجام زنگ در به صدا در امد. شتابان به سوی در دویدم. در را باز کردم. خودش بود، پدربزرگ. سلام کردم. با مهربانی همیشگی اش جواب سلامم را داد و احوالم را پرسید. دستم را گرفت، رهسپار خانه شدیم. مادر به پدر بزرگ گفت "امروز خیلی بی تابی می کند. اشاره اش به من بود و افزود: خیلی وقت هست که منتظر شماست. هی می پرسد ، پدربزرگ امروز می آید؟ کی می آید؟ چرا دیر کرد؟ چرا نمی آید؟"... پدربزرگ خم شد و به صورتم زل زد. به چشم هایم خیره شد و تبسمی بر لبانش نقش بست. چشم هایش می خندیدند. پرسید "اتفاقی افتاده؟ چی شده؟" پس از مکثی گفت "باز سعدی؟" با شنیدن نام سعدی بلافاصله گفتم "آره. یک چیزی در بوستان نوشته که نمی فهمم. یعنی می فهمم ولی سر در نمی آورم". بعد اضافه کردم "نمی دانم چرا سعدی این جوری نوشته؟"
بوسه ای بر پیشانی ام زد و گفت: بیا برویم تا حلش کنیم. رفتیم اتاق انتهایی خانه. همان اتاقی که ساعت ها با پدر بزرگ می نشستیم. می نشستیم و در مورد حکایت های سعدی حرف می زدیم.حرف می زدیم و بحث می کردیم. پدربزرگ جزئیات حکایت ها را توضیح می داد. توضیح می داد و من به وجد می آمدم. به وجد می آمدم و عطشم برای یادگیری بیشتر می شد. بیشتر و بیشتر.
پدربزرگ در جای همیشگی اش نشست. جایی که مادر برایش مهیا کرده بود. روی تشکچه همیشگی و به بالش پشتی اش تکیه داد. صدای نازک و ظریف به هم خوردن استکان و نعلبکی نشانه ی آوردن چای معطر توسط مادر بود. یک قندان روی سینی با دو استکان چای. چای خوشرنگ در استکان های کمر باریک با نعلبکی. دو استکان چای جلویمان. روبروی مان. تشکر کردیم. همیشه عاشق چایی ها ی خوشرنگ مادرم بودم... به نظر می رسید لحظه ی طرح حکایت و ابهامش فرا رسیده بود.
قسمت دوم