11 آبان 1393 درمنگنهقسمت بیست و پنجم برغم توصيه مديرعامل مبني بر جلب رضايت استاندار، ملاقاتی با استاندار برگزار نکردم چرا که می دانستم شخصیت سرسختي دارد و با رفتن من هم بسیار مخالف است . ميدانستم تلاش برای جلب رضایتش در ارتباط با رفتنم بيفايده خواهد بود. به همين دليل از معاون او درخواست کردم استاندار را راضي به اين امر کند. ايشان هم مثل استاندار مخالف بود اما قول داد در این زمینه تلاش خواهد کرد . دو هفتهاي سپری شد تا اين که با خبر شدم بگو مگوي شديدي بين مديرعامل و استاندار در همین زمینه در گرفته. از شنيدن آن خبر ناراحت شدم . مکدر شده و خود را سرزنش کردم که شايد ميتوانستم اين ماجرا را به سیاق شایسته تری مديريت کنم. اما خيلي از چیزها از دستم خارج بودند و نميتوانستم چندان کاري انجام دهم. چند روزی از بگومگوي دو مدير سپری شده بود که خبر دادند آقای مدير عامل بانک مرا به تهران فراخوانده است . در همان زمان معاون استاندار هم تقاضای برپایی جلسه ای را کرد. احساسم بر اين بود خبري شده. پیش از عزيمت به تهران با معاون استاندار ملاقات کردم و او به من گفت: «اخيراً بين استاندار و مديرعاملتان حرفها و سخنهايي رد و بدل شده و زمینه ناراحتي دو نفر را مهیا ساخته . (اشاره به بگومگوي شان بود)» و افزود: « آن ها در نهايت تصميم گرفتهاند اتخاذ تصميم را به شما واگذار کنند . آنها قبول كرده اند هر تصميمي که شما گرفتيد را تایید خواهند کرد و به همين دليل ، هم آقاي استاندار و هم من از شما ميخواهيم اگر مدير عامل نظرتان را جویا شد بگوئيد نميروم .» و ادامه داد: « من هم براي ماندن شما در اينجا استخاره کردهام و نتيجه خوب آمده، پس کنار ما بمانيد.» در برابر سخنان معاون، هاج و واج مانده بودم . مانده بودم چه بگويم! پاسخ دادم: «اجازه دهید ببينيم چه پيش خواهد آمد.»در نخستین فرصت راهی تهران شدم . عازم دفتر آقاي مديرعامل . به حضورشان رسيدم . رسيدم و پس از احوالپرسي رو به من کردند و گفتند: «ما در گيلان با مشکلاتی روبرو شده ایم . از طرفي ماجراي انتقال شما به آن جا هنوز انجام نشده و چند باري با استاندار مذاکره کردهام ولي او سر ناسازگاري دارد . حتي بين ما کدورتي هم پيش آمده . در نهايت هر دو به اين جمعبندي و توافق رسيديم که هرچه خود شما به آن رسيديد، رسيديد و هر تصميم که گرفتيد را خواهیم پذیرفت.»آن جا به ميان حرفهاي مديرعامل پريده پرسيدم: «يعني چه آقاي مديرعامل؟! منظورتان از اين سخن چيست؟»گفتند: «پس از پافشاري و اصرارم ، هر دو به اين نتيجه رسيديم . استاندار تصور ميکرد شاید نظر شما مبنی بر نرفتن باشد. »پاسخ دادم: «جناب مديرعامل ، پیشتر نظرم را ابراز کرده ام . گفته ام موافق رفتن به گيلان هستم . » پاسخ داد: «بله گفته بوديد ولي استاندار نپذيرفته . بيایید تلفني و در حضور من نظرت را دوباره با استاندار در میان بگذار» و بلافاصله به منشي گفت با استاندار اردبيل ارتباطی برقرار سازد . پس از چند دقيقه، تماس برقرار شد . ایشان به استاندار گفت "حسينزاده اينجاست و طبق توافقي که با هم داشتيم نظرشان را جويا شدم. جويا شدم و ايشان موافق رفتن به گيلان هستند. خودش هم اين مطلب را به شما خواهند گفت.» اين سخنان را گفت و سپس گوشي را به دست من داد تا با استاندار صحبت کنم . فشار روحي شديدي در خود احساس ميکردم . احساس ميکردم و دوست داشتم اين ماجرا به خوشي پایان یابد. در حالي که از رفتار اين دو مدير متعجب شده بودم گوشي را گرفتم . گرفتم و پس از سلام و احوالپرسي، ايشان پرسيد: «نظرتان چيست؟ واقعاً ميخواهيد برويد يا بمانيد و به ما کمک کنيد؟» پاسخ دادم: » جناب استاندار بنده هر جا باشم و هر جا خدمت کنم ، خاک کشورمان است. خاک کشورمان است و من هم کارمند سازمان خود هستم و به هر جا که مأموريت دادند بايد در همان جا خدمت کنم .» اين را گفتم و سپس خداحافظي کرديم . خداحافظي کرديم در حالي که احساسم بر اين بود که استاندار شديداً دلخور شده . اکنون ساليان متمادي از آن ماجرا ميگذرد اما هنوز هم رفتار آن دو تن برايم هضم نشده . هنوز هم نميفهمم چرا آن گونه با من رفتار کردند؟! نامتعارف ترین روش آن دو بزرگوار در منگنه قرار دادن کارمند و مديرشان بود. هر پاسخي که ميدادم، بی تردید خاطر يکي از آن دو مکدر می شد که چنين هم شد. به هر ترتيب، مديرعامل رو به من کرد و گفت: «شما برگرديد به محل کارتان و من در اولين فرصت حکم جديدتان را صادر ميکنم . صادر ميکنم و فوري در گيلان مستقر شويد که آنجا بسيار مشکل داريم . مشکل داريم و گرفتار هستيم . »خداحافظي کردم و برگشتم به اردبيل . در حالي که تا حد بسیاری گيج بودم و منگ . پس از چند روز که آقاي صدقي عضو هيئتمديره براي توديع من و معرفي جانشينم به اردبيل آمدند احساس سبکي کردم . پس از ماجراها و کشمکشهاي استاندار و مديرعامل و من ، اكنون همه چیز تمام شده به نظر می رسید و رفتنم به گيلان قطعي . بايد بار و بنديل خود را ميبستم . ميبستم و وسايلم را جمع ميکردم . با تني چند از همکاران خبر توديع و معارفه را در میان گذاشته و درخواست کردم برنامهريزي مراسم را انجام و دعوتنامهها براي مهمانان ارسال کنند .خبر آن انتقال و رفتنم بلافاصله بين همکاران پيچيد. پيچيد و تلفنها و اظهار ناراحتيها شروع شد. چارهاي جز دلداري شان نداشتم . ميگفتم: «تا ابد که نميتوانستم اين جا بمانم و دیر یا زود بايد اين جا را ترک ميکردم .» به شوخي ميگفتم: «جاي دوري نميروم . همين نزديکيها هستم . در استان همسايه . ميروم ولی یکدیگر را باز هم ملاقات خواهیم کرد » برخي از مشتريان هم از شنيدن اين خبر تماس ميگرفتند و اظهار ناراحتي مي کردند . يکي دو روز آخر کاريام شده بود پاسخگويي به محبتهاي همکاران و مشتريان که از خبر رفتنم منقلب و ناراحت شده بودند. بايد دلداريشان ميدادم و از صميميت ابراز شده شان تشکر ميکردم . البته در اين بين دو سه نفري از همکاران هم از شنيدن خبر رفتنم خوشحال و ذوقزده شده بودند. همان هایی که به دلايل مختلفی از دستم ناراضي بودند. همان هایی که نميتوانستم و نمی خواستم پستي و مسئوليتي خارج از قاعده براي شان مهیا سازم . همان هایی که اقتدار و اذيت همکاران را از آنان گرفته بودم .به هر حال،هرچند كه بعدآ آن دو سه نفر از ذوق زدگي شان اظهار پشيماني كرده بودند اما وقوع چنين مسائلي در سازمان عريض و طويلي در اندازه بانک ملي طبيعي است . در مدت دو سال و نيم به اتفاق همکاران کارهاي خيلي بزرگ و ماندگاري را براي استان انجام داده بوديم و اين امر براي همگان محسوس شده بود. کارهايي که احتمالا انجام دادن شان به حداقل ده سال زمان نیاز داشت ، ولی آنها را طی دو و نيم سال انجام داده بودیم . بايد اعتراف کنم حتي يک روز کاريام هم بيجهت و بيدليل به هدر نرفته بود . البته در اين مسير و براي انجام دادن آن کارها، خيلي سختيها کشيدم. کشيدم و اذيت شدم . اذيت شدم و طبق معمول شيطنتها، سنگاندازيها، ارسال گزارشات کذب و شبنامهها به اين سو و آن سو که اکنون بدل به فرهنگ سيستم معيوب اداري کشورمان شده ، بخش زيادي از وقتم را براي پاسخگوييها گرفت . ميدانستم علت اصلي اين رفتارها ناشي از تنگنظريها است . برتافته از حسادت . برگرفته از برآورده نشدن خواستههاي نامعقول و غيرقانوني آن هایی که منافع شان به خطر افتاده بود .اما همه آن اتفاقات تلخ برابر شيريني صداقتها و صميميتهايي که بين اين خدمتگزار کوچک با بدنه همکاران برقرار شده بود حقیر بودند و کوچک . از آن دوران خاطرات جذابی برایم برجای مانده . خاطراتی ماندگار.قسمت بیست و چهارمقسمت بیست و ششم
مشتریان بانک ملی ایران استحقاق دریافت بهت ... ...
نشست صمیمانه مدیرعامل بانک ملی ایران با ه ... ...
صفحه مدیر عامل بانک ملی ایران در شبکههای ... ...