|
قسمت بیست و چهارم - زمزمه جدایی
|
|
|
|
4 آبان 1393
زمزمه جدایی
قسمت بیست و چهارم
نزديک به دو سال از مسئوليتم سپري شده بود. دو سال پر تب و تاب را پشت سر گذاشته بودم. بی اغراق طی آن دو سال کمتر روزي بيهدف، بی برنامه و بدون فعاليت سپري شده بود. کارهاي بزرگي صورت گرفته بودند. طرح هايي که در شرايط عادي براي انجام دادن شان حداقل به ده سال زمان نیاز بود. اما عشق و علاقه وصفناپذير همکاران و کوشش و تلاش فراوان شان آمیخته به برنامه های منسجم همه چیز را میسر کرده بود. کارها سريعتر پيش رفته بودند. طرح ها به سرانجام مطلوبي رسيده بودند. اکثر برنامهها مراحل پایانی شان را سپری می کردند و کمکم احساس مينمودم شاید ماندنم براي استان چندان مفيد نباشد. تصورم اين بود هر آن چه ميدانستم و ميتوانستم را به کار گرفته ام. تصور می کردم همه ما مسئولیت های مان را از ته دل انجام داده ايم.
گاهي با خود حرف ميزدم. حرف ميزدم و مي گفتم: «اگر فرصتي پيش بيايد به استانهاي ديگري خواهم رفت تا چيزهاي جديدي بیاموزم. » با خود زمزمه ميکردم: « برای اين جا بس است. بايد جاي ديگري رفت و فصل متفاوتی را گشود. » پس از سپري شدن هفت هشت ماه از عمر دولت جديد، سپري شدن روزهاي پرتلاطم، رابطه مديران بانکي به تدريج با استاندار جديد و معاونين جديدش بهبود یافته بود. با برگزاري جلسات متعددي که به اتفاق مديران بانکها و به طور خصوصي با ايشان داشتيم شرايط را بهتر کرده بود. تنها راه دگرگونی شرايط را برگزاري جلسات خصوصي با استاندار ميدانستم. در عین حال اعتراف ميکنم انرژي و وقت زيادي صرف شد تا به چنین نقطه ای رسيديم. کمکم ايشان پي به واقعيتها بردند و اعتماد بيشتري به بانک ها پیدا کردند. وقتی در جلسات عمومي و شوراي مديران استان، موضوع و بحثي در ارتباط با بانکها پيش ميآمد، ايشان قبل از هر گونه تصميمگيري نظرم را جویا می شدند و مرا به عنوان شيخالشيوخ بانکها مورد خطاب قرار ميدادند. يکي از همان روزها بود که از دفتر مديرعامل با من تماس گرفتند. تماس گرفتند و گفتند: «آقاي مديرعامل ميخواهند با شما صحبتي داشته باشند. » چند لحظه بعد، آقاي دکتر انصاري روي خط آمدند و پس از احوالپرسي بی مقدمه گفتند:« با بررسيهايي که انجام داديم ، عملکرد شما را در آن استان خوب ارزيابي نموديم. ميخواهيم شما را به يک استان ديگر بفرستيم. آمادگي رفتن را داريد؟!» در پاسخ گفتم: «هر تصميمي که مصلحت بانک در آن باشد ميپذيرم اما ميتوانم بپرسم به کدام استان؟» ايشان بلافاصله گفتند: «گيلان» و پرسيدند: «نظرتان چيست؟» پاسخ دادم: «جناب مديرعامل، تابع بانک هستم اما اگر نظر قطعي مرا ميخواهيد يکي دو روزي به من فرصت بدهيد تا نظر نهاييام را بگويم.» گفتند: «مانعي ندارد اما زودتر نظرتان را بگوييد تا با استاندارهاي هر دو استان هماهنگيهاي لازم را انجام دهم. انجام دهم چون مطابق مصوبه اخير هيئت دولت، براي جابجايي مديران و انتصاب آنها ناچاريم با استانداران هماهنگي کنيم. هماهنگي کنيم و نظرشان را جلب نماييم. » خداحافظي کرده و در اندیشه فرو رفتم. ابتدا موضوع انتقال را با همسرم مطرح نمودم. ايشان با آن جابجايي موافق بودند. سپس با يکي دو تن از مديران پيشکسوت و بازنشسته بانک که انسانهاي اميني بودند مشورت کردم. همه آنها نیز با رفتنم موافق بودند و اصرار مينمودند آن پيشنهاد را بپذيرم. با بزرگمنشي ميگفتند: «اين جا ديگر براي شما خيلي کوچک است. کوچک است پس برويد در جاي بزرگتري مسئوليت بپذيريد. » با بزرگمنشي مثال زده و ميگفتند: «از رودخانه برو به دريا و آن جا شنا کن.» در اين بين از فرصت پيش آمده استفاده کرده وضعيت بانک ملي استان گيلان را هم بررسي نمودم و اطلاعاتی بدست آوردم. بدست آوردم و نگران شدم. پي بردم متأسفانه از مدتها پيش اختلافات و درگيريهاي زيادي بين برخى از همکاران در آن استان به وجود آمده. پي بردم برخی از همکاران به بهانههاي مختلف، کارشان و پاي شان به محاکم قضايي هم کشيده شده. پي بردم رسانههاي استان به شدت به مسائل مذکور با نگرش منفي پرداختهاند. پي بردم وجهه بانک ملي نزد افکار عمومي استان جايگاه خوبي ندارد. پي بردم بانک ملي در بين بانکهاي استان در رتبه آخر قرار دارد. پي بردم مدتی است با دستور مدير عامل، مدير بانک ملي استان بازنشسته شده و عملاً اداره امور گيلان بدون رئيس مانده. پي بردم در غیبت مدير استان، آشفتگيها دو چندان شده. پي بردم و پي بردم ... همه اينها نگرانيهايم را تشديد کردند. با خود گفتم: «پس از سپري نمودن مدت زيادي، اکنون براي خود کسب آبرو کردهاي. کسب آبرو کردهاي و نکند پا به اين آشفتهبازاري کني و همه آنچه را که بدست آوردهاي را يک روزه از دست بدهي!» با خودم کلنجار رفتم. پس از مشورت با افراد خيرخواه، سرانجام به اين نتيجه رسيدم بار ديگر خود را در سختترين شرايط بيازمايم. به خود گفتم: «پا گذاشتن به ادارهاي با چنين شرايط بحراني، سياست و تدبير خاصي ميخواهد. تدبير خاصي ميخواهد و به برنامهريزي بسيار قوي نياز است» البته با شناخت نسبتاً کاملي که به فرهنگ بالاي منطقه و آشنايي با آن داشتم اميدوار بودم تا بتوان به کمک خداوند و ياري همکاران از عهده شرايط اشاره شده برآیم. سرانجام پس از مشورتهايي که انجام دادم نظر موافق خود را به اطلاع آقاي مديرعامل رساندم. چند روزي از گفتگوي تلفني با مديرعامل گذشته بود که در حاشيه يکي از جلسات با آقای استاندار روبرو شدم. ايشان با دیدن من بلافاصله با قيافه جدي گفت: «شنيدهام حال و هواي رفتن پيدا کردهاي؟» و افزود: «اين فکرها را از سرت بيرون کن. نميگذارم این استان را ترک کنی!» حرفي نزدم. سخني نگفتم. تبسمی زدم و گذشتم.
انتظار چنان واکنشی از سوی استاندار را می کشیدم. پس از سپري شدن چند ماه اكنون من به تعبیری، مشاور غيررسمي بانکي ایشان بودم. او در مسائل بانکي و تصميمگيريهاي حساس مرتبط با مسائل بانکي با من مشورت می کرد. اعتمادي بين ما برقرار شده بود و پيشبيني ميکردم ايشان با رفتنم به صورت بسیار جدی مخالفت کند. تدریجا دریافتم معاون ايشان نيز دست به کار شده و به تعبیري روي ذهنم کار ميکند تا شاید مرا از رفتن باز دارد. چند روزي از آخرين تماسم با مديرعامل گذشته بود که دوباره ايشان تماس گرفته و گفتند: « استاندار اردبيل سرسختي نشان ميدهد و با انتقال شما موافقت نميکند. » و افزودند: «خودت با ايشان صحبت کن و موافقتش را جلب کن. جلب کن تا زودتر به گيلان بروي که ما آنجا کلي مشکل داريم. » بعدها از زبان استاندار گيلان شنيدم که ايشان هم گويا در آن دوران، مديرعامل را تحت فشار گذاشته و خواستار رفع بلاتکليفي از بانک ملي استان شده بودند. ظاهرا ايشان به مدير عامل هم اعتراض کرده بودند که چرا پس از گذشت مدت طولانی، بانک ملي گيلان کماکان مسئولی ندارد و بانک در سردرگمي و اختلافات دروني غوطه می خورد؟ چرا تکليف مراجعين و سرمايهگذاران روشن نميشود؟ استاندار گيلان از اين دست گلايه و اعتراضات داشته و گفته بود: «نارضايتي و شکايت از بانک ملي در استان خيلي زياد است. وضعيت نامطلوب بانک ملي موجب شده اشتغال زايي و حمايت از توليد در استان با چالش های جدی روبرو شود و از مدير عامل در خواست کرده بود به سرعت مديري براي استان تعيين و معرفي کند. »
قسمت بیست و سوم قسمت بیست و پنجم
|
|