با اين مقدمه بين اين سه داوطلب كدام راانتخاب ميكنيد؟
البته پيش از اين كه به معرفي سه داوطلب بپردازيم يك پرسش:
باز تصور كنيد ...
شما مشاور و مددكار اجتماعي هستيد ...
زن بارداري ميشناسيد داراي هشت فرزند. سه فرزند او ناشنوا، دو فرزند كور و يكي عقبمانده ذهني هستند. در عين حال اين مادر مبتلا به مرض مهلكي هم هست.از شما مشورت ميخواهد آيا سقط جنين بكند يا خير؟ ...
با تجارب كسب شده تان به او چه پيشنهاد ميكنيد؟ خواهيد گفت سقط جنين كند؟
****حالا سراغ سه نامزد رياست بر جهان برويم،
فرد اوّل
او همدم سياستمداران رشوهخوار و بدنام جهان است، به خانواده اش وفادار نيست،سيگاري است و به مشروبات الكلي هم بيش و كم اعتياد دارد.
فرد دوّم
دو شغلش را با اخراج از دست داده، معمولاً تا ساعت دوازده ظهر ميخوابد، در مدرسه چند بار مردود شده.در زمان جواني ترياك ميكشيده و تحصيلات آن چناني هم ندارد.او هم قدري به مشروبات الكلي اعتياد دارد،هم بي تحرك است و هم چاق.
فرد سوم
دولت كشورش به او مدال شجاعت داده،گياهخوار بوده و از سلامت كامل برخوردار.به سيگار و مشروبات الكلي آلوده نيست و در گذشته هم رسوايي به بار نياورده.
****
خب، اكنون شما به چه كسي از اين سه نفر براي رياست جهان رأي ميدهيد؟
براي اطلاع بيشتر، توضيحات زير را بخوانيد:
نامزد اول:
فرانكلين روزولت بود.رييسجمهور آمريكا در جنگ جهاني دوم كه ايالات متحده را به پيروزي رهنمون كرد.
نامزد دوم:
وينستون چرچيل بود.همان سياستمدار معروف كه نخستوزير بريتانيا در زمان جنگ جهاني دوم بود و موجبات پيروزي بر آلمان گرديد.
نامزد سوم:
آدولف هيتلر بود. جهان را به آتش كشيد و موجبات مرگ ميليون ها انسان در سراسر جهان شد. كشورش را هم نابود ساخت.
*****
خب، از اين بحث چه درسي ميگيريم؟ قضاوتمان چه خواهد بود؟! ... و اما در مورد آن زن باردار،اگر به آن زن پيشنهاد سقط جنين داديد، همان بس كه بدانيد
"«لودويگ فان بتهوون"موسيقيدان بزرگ را به كشتن داديد!
****
پس چه درسي گرفتيم؟ پيشداوري! همان كه خوراك روزمره ما انسانهاست ... از بزرگترين اشتباهات بشر!
*****
اولين خصيصه اي كه در ما وجود دارد، پيشداوريهاي فراوان نسبت به بسياري از امور است. اگر هر يك از ما به درون خود رجوع كنيم، با پيشداوريهاي فراواني روبرو مي شويم. اين پيشداوريها در كنش و واكنشهاي اجتماعي ما تأثيرات منفي پرشماري دارند.
"گادامر"فيلسوف برجسته آلماني و نويسنده اثر مشهور "حقيقت و روش"در بحث هرمنوتيك يا "درك متن"پيشداوري را وجود ناسازگاري و تناقض ميان معناي "فهميده شده از متن و اجزاء متن"قلمداد كرده و آن را دليل بر خطا بودن تفسير ميداند.
...
و اما ما ايرانيها هم در برخورد باپديدههاي پيراموني شيفته پيشداوري هستيم. معتاد پيش داوري. در اينجا تجربهاي را نقل ميكنم:
طي سالهاي اول خدمتم دو سه ماهي در يكي از شعب به عنوان عضو ارشد مشغول به كار شدم.
رئيس شعبه آدم بسيار خوشبرخورد و متواضعي بود و با همكاران رابطه صميمانه اي داشت. هرچند كه مدت كمي در آن شعبه حضور داشتم ولي حسن خلق رييس شعبه زمينه صميميت ما را پايهگذاري كرد.
جدا از موارد ذكر شده، دو مورد ديگر از خصوصيات اخلاقي ايشان جلوه بيشتري داشت:
يكي صافدلي و بيريايياش و ديگري تبسمي كه هميشه بر لبان و چهرهاش نقش مي بست.
پس از گذر سالها و گردش كاري متفاوت،سرانجام دوباره در يك نقطه تلاقي به هم رسيديم. در سرپرستي يا اداره امور شعب، هر يك از ما رئيس يك دايره شده بوديم. بنابراين محل كارمان در يك ساختمان بود و اگر گاه و بيگاه فرصتي مهيا مي شد، دقايقي مينشستيم و گپ و گفتگو ميكرديم.
يكي ديگر از ويژگيهاي رفتار اداري ايشان كه تا به حال در كمتر كسي آن را سراغ دارم اين بود كه صبحها در شروع ساعات كاري هميشه با يكي دو ساعت تأخير سر كار حاضر ميشد مگر اينكه استثنايي پيش ميآمد.
البته بعد از ظهرها جبران ميكرد و زمان بيشتري را در محل كار بسر مي برد و در زمينه حرفه اي خود هم خبره بشمار مي رفت..
آن ورودهاي با تاخير در اكثر مواقع برايش دردسرآفرين شدند، پروندههاي مختلفي برايش تشكيل دادند ، سؤال و جوابها و تعهدات زيادي از او گرفتند، تهمتهاي زيادي به ايشان زدند از جمله تهمت شبنشينيها و خوشگذرانيها، ولي اعتنايي به آنها نكرد و همچنان به ورودهاي با تاخيرش ادامه داد.
البته در گپ وگفتگوهايمان برخي اوقات باتبسم خاص خودش اسامي تني چند از همكاران را نام ميبرد. اشاراتي مبني بر اين كه اينها عليه من غيبت ميكنند، تهمت ميزنند، نامههاي دروغ به اين طرف و آن طرف ميفرستند ....
و از آنها گلايه ميكرد ولي كماكان تبسم مي زد. كماكان ميخنديد!
روزي رئيس اداره امور شعب كه خود از مديران كاركشته و با شخصيت بود و در عين حال نسبت به حفظ آبرو و حرمت افراد توجه و عنايت ويژهاي داشت، مرا خواست و از بيانضباطي اين همكار گلايه كرد. گفت او به تذكرات و توصيههايش توجهي نميكند و همه روزه باتأخير در سر كار حاضر ميشود. گفت "نامههايي عليه ايشان ارسال كردهاند كه تهمتهاي زيادي در آنها جلب نظر مي كنند.
اين بار شما با ايشان صحبت كنيد شايد از شما حرفشنوي داشته باشد." گفتم حتماً اين كار را انجام ميدهم. در نخستين فرصت به بهانه كاري، به ملاقات ايشان شتافتم و دقايقي از هر دري حرف زديم.به او گفتم "شنيدهام باز اين تأخيرهايت دردسرآفرين شده و گزارشاتي بر عليهات نوشتهاند". ايشان دوباره اسامي چند نفر
از همكاران را برد و اضافه كرد كه بيتقوايي ميكنند، نميدانم چرا با من دشمني ميكنند و اين همه حرفهاي دروغ به من ميچسبانند؟ باتوجه به شناختم از ايشان ميدانستم كه اهل تسليم در برابر زور و تحكم نيست، ادامه داد:
"هركاري ميخواهند انجام دهند. بروند و هر چه مي خواهند انجام دهند، من همينم كه هستم!"
اوضاع را قدري تلطيف كردم. گفتم "آقاي رييس شما را دوست دارد ولي گلايه هم ميكند كه حرف گوش نميكني و به تذكرات و توصيهها هم توجهي نشان نميدهي". آن گاه با اسم كوچكش مورد خطابش قرار دادم و گفتم "براي اين كه بهانهاي به دست ديگران ندهي اين دفعه به خاطر من بيا و ديگر تأخيري نداشته باش!"
لحظاتي در سكوت به من خيره شد. سپس با چهره جدي گفت "از آن جا كه برايتان احترام قائلم و نميخواهم حرفت به زمين بيفتد قولي نميدهم. ولي تلاش ميكنم حداقل براي مدتي سر وقت در محل كار حاضر شوم!"
براي اين كه قيل و قال و هياهو حداقل براي مدتي فروكش كند، به آن امر كوچك رضايت دادم. لذا تشكر كرده و خداحافظي كردم. البته من هيچوقت كنكاشي در علت اين كارش – تأخير ورودهايش- نداشتم و هميشه تصورم بر اين بود برخي افراد نمي توانند از خواب صبحگاهي دست بكشند. اين كه علت تأخير ايشان هم همين امر بوده كه نميتواند از خواب بيدار شود. به هرحال، ايشان انصافا مدتي سعي كرد به
موقع در سر كار حاضر شود. سرانجام روزي مرا ديد و گفت "به حرمت شما مدتي منظم شدم ولي از اين به بعد را بيخيال شو كه ديگر نميتوانم!".لبخندي زدم و چيزي نگفتم.اين موضوع گذشت، روزي براي انجام كاري از اداره بيرون ميرفتم كه در بيرون اداره و پايين پلهها ايشان را ديدم. مثل هميشه تبسم بر لبانش بود ولي اين بار غمي نهفته تؤأم با خستگي در چهرهاش عيان بود.
احوالپرسي كردم و پرسيدم "مشكلي پيش آمده؟!" پاسخ داد " ديگر پسرم را از مدرسه بيرونكردهاند، ميخواهم از طريق واسطهاي بروم مدرسه تا شايد دوباره او را بپذيرند."-پسرش بيماري خاصي داشت به طوريكه در برخي مواقع حالت جنون به او دست ميداد و تقريباً غيرقابل كنترل ميشد و هرچي به دستش ميرسيد به سوي اطرافيان پرتاب ميكرد. برخي از داروهايش با هزينه زياد از طريق اقوامش از خارج برايشان ارسال ميشد- كمي با هم حرف زديم و دلداريش دادم و با آرامش گفتم "تحمل كن،همه چيز به مرور و به اميد خدا درست خواهد شد".
پاسخ داد "به لبخندهايم نگاه نكن. تحملم به سر آمده، ديگر بريدهام ... به هرحال با نگراني از او جدا شدم و رفتم دنبال كار".فردا صبح كه سر كار آمديم، خبر ناگواري شنيدم كه فلاني ديروز عصر، ايست قلبي كرده و در بيمارستان بستري شده. به سرعت همراه چند تن از دوستان و همكاران به بيمارستان شتافتيم. او بيهوش روي تخت افتاده بود. در كما به سر ميبرد. با پزشك معالجش مشورت
كرديم. درخواست كرديم اگر اجازه ميدهد از طريق آمبولانس هوايي به بيمارستان تخصصي و مجهزي در تهران منتقلش كنيم.
دكتر در پاسخ گفت "كار از كار گذشته! ايست قلبياش منجر به مرگ مغزي شده و ديگر كاري نميتوان برايش انجام داد. بنابراين بهتر است در اين حالت تكانش نداد".
او يكي دو روز بعد از دنيا رفت. وداع كرد و رخت بر بست.
در روز خاكسپاري جزئياتي در باره زندگياش شنيدم كه آشفته ام كرد. دلم برايش سوخت و از سوي ديگر نگران آينده خانوادهاش و فرزند بيمارش هم شدم.
در مراسم خاكسپاري ناگهان چشمم به دو سه نفر از همكاراني كه يد طولاني در غيبت
كردن، تهمت زدن و ارسال گزارشات دروغين عليه او داشتند افتاد- افرادي كه قبلاً
اسامي آنها را برايم گفته بود- رفتم به سراغشان و با ناراحتي خطاب به آنان گفتم "آيا ميدانيد علت تأخيرهاي اين بنده خدا چه بوده؟!"
گفتم "امروز باخبر شدم وقتي فرزند بيمارش 12 سال پيش به دنيا ميآيد بر اثر شوك، دچار عارضه مغزي ميشود. به علت همين عارضه، پسرش شبها نميتوانسته بخوابد و براي مراقبت از او و كنترلش، پدر و مادرش 12 سال است كه تا صبح بيخوابي ميكشند! تا نيمههاي شب يكي كشيك ميداده و از نيمه شب به بعد آن ديگري. بنابراين همكاران عزيز! علت تأخير ورودهايش در اين سالهاي اخير بيماري فرزند و بيخوابياش بوده!"آن چند نفر هاج و واج مانده و نگاهم كردند.با ناراحتي و غضب ادامه دادم "اكنون اگر ميتوانيد برويد و از او طلب حلاليت كنيد!!!"