مردی در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید. خدا: «وقت رفتنه!»مرد: «به این زودی؟ من نقشههای زیادی داشتم!»خدا: «متأسفم، ولی وقت رفتنه.»مرد: «در جعبهات چی دارید؟»خدا: «متعلقات تو را.»مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و ...»خدا: «آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.»مرد: «خاطراتم چی؟»خدا: «آنها متعلق به زمان هستند.»مرد: «خانواده و دوستهایم؟»خدا: «نه، آنها موقتی بودند.»مرد: «پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند!»خدا: «نه، آنها متعلق به گرد و غبار هستند.»مرد: «پس مطمئناً روحم است!»خدا: «اشتباه میکنی، روح تو متعلق به من است.»مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است! مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟»خدا : «درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!»مرد: «پس من چی داشتم؟»خدا: «لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.»
ارسال کننده : آقای محمد رضا محمودیان