1- راز و رمز چشم
اخیراً كتابى از نویسنده جوان وصاحب ذوق جناب آقاى كریم فیضى یافتم. کتابی كه در قالب گفتگو با جناب آقاى دكتر ابراهیم باستانى پاریزى به زیور طبع آراسته شده بود. آقاى فیضى طی سال های گذشته كتاب هاى ارزشمندی در مورد برخى از مشاهیر علم و ادب كشورمان نوشته اند. در این کتاب، دكتر باستانى پاریزى به داستانى از نویسنده توانا مرحوم سید محمد على جمال زاده اشاره مى كند. قصه ای بسیار پرکشش و در عین حال حیرت انگیز. جذابیت داستان به حدی بود که به كنكاشى در این خصوص دست زدم. به تحقیق در باره آن پرداختم.
اینك چكیده آن را تقدیم می کنم:
نزدیك یك قرن پیش مجله اى بنام " علم و هنر " در آلمان به زبان فارسى منتشر مى شد. در یكى از شماره های سال ١٣٠٨ ش /١٩٢٩ م ، مقاله یا داستانى واقعى از مرحوم جمال زاده چاپ شده بود با عنوان "پلنگ". داستانى در باره یك بندباز. مردی كه در سیرك با حیوانات سروکار داشت. با پلنگ ها بازى می کرد. رام کننده آنها بود. جمالزاده به توصیف چشمان آن مرد پرداخته بود. چشمانی که نفوذ عمیقی داشتند. نوشته بود وقتى مرد به چشم های پلنگ خیره می شد پلنگ آرام می گرفت. رام و مطیع می شد...
او داستان را جلو می برد. پیچ و تاب می داد و به جایی می رساند كه مردم ناگهان متوجه می شدند پلنگ نا فرمانى مى كند. دیگر حیوان مطیع و رام دیروز نیست. پلنگ در یک لحظه بی مقدمه به هنرمند بندباز حمله می كرد. به اربابش. او را نقش بر زمین می کرد، پنجه می انداخت. زخمى عمیق می زد. سپس مرد را می كشت. هلاک می کرد! نام مرد فریتس بود.
همه حیرت زده شده بودند. هراسان. آنهایی هم كه تفنگ و طپانچه ای داشتند توانسته بودند واکنشی برابر پلنگ غران انجام دهند. پلنگ، ارباب جوانش را كشته بود. فریتس را.
جمالزاده نوشته بود به مطالعه دست زدند تا دریابند راز و رمز آن واقعه چه بوده؟ دریافتند آن روز میان تماشاگران زنی نشسته بود. محبوبه سابق مرد بندباز. چشمان زن، برق و اثرى داشت كه چشمان مردعاشق را تحت تاثیر قرار می داد. جذبه چشمان جوان را خنثى مى كرد. تمركزش را بر هم مى زد. مرد یك لحظه به جاى چشم هاى پلنگ، به چشم هاى زن و معشوقه اش كه بین تماشاگران نشسته بود نگریست. همان لحظه ای که پلنگ از سحر چشمان مرد رهائی یافت. رهائی یافت و به او حمله كرد. حمله کرد و او را كشت. هلاک کرد!
پس از مرگ فریتس، پلنگ را مى كشند. زمانی که زن خود را شتابان به بالین فریتس رسانده بود. به محبوب خیره شده بود. بالاى سرش با تفنگ خودكشى کرده بود. در پایان سه جسد روی صحنه نمایش سیرك جلب نظر می کردند. سه جسد دراز کشیده کنار هم.
2-افسانه ماه و پلنگٌ
روزی فرصتی دست داد تا درخصوص مطلب بالا با دوست عزیزم جناب آقای دکترحمیدرضا صدر گپ و گفتگویی داشته باشم. هر دو از ماجرای اتفاق افتاده در داستان حیرتزده شده بودیم. بحث و گفتگو ادامه یافت و سخن به ماجرای دیگری از "پلنگ" كشیده شد. متفاوت با آن. این بار، یک داستان معروف دیگر. در باره عاشقی دیگر. این بار پلنگ. با مرکزیت او. محوریت او. بازگشت به قصه ای . "افسانه ماه و پلنگ".
یادداشتی که آقای دكتر صدر ارسال کردند را این جا میآورم:
«...در افسانه قدیمی چینی آمده پلنگ های وحشی و دست نیافتنی، همگی به یک شکل جان می دهند. در شب هایی که قرص ماه در آسمان کامل می شود. زمانی که پلنگ با شیفتگی به ماه می نگرد. بی تابانه خود را به بلندترین پرتگاه می رساند. می رساند تا ماه را به چنگ آورد. با شوق رو به آسمان می جهد. می جهد ولی دستش به ماه نمی رسد. نمی رسد و سقوط می کند. سقوط می کند و جان می دهد. قربانی معبودش می شود ...
عشق ، پلنگی ست که در رگ هایم می دود. پلنگی که می خواهد تا خدا خیز بردارد.
من این پلنگ را قلاده نمی بندم و رامش نمی کنم. حتی اگر قفس تنم را بشکند.
خدا، ماه است و این پلنگ می خواهد تا ماه بپرد. بال رود. به آن برسد. برابرش زتن زند. عجبا که حکایت پلنگ و ماه چه ناممکن است...و هر چه ناممکن تر ، زیباتر. عمیق تر. ماندنی تر.
پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند؛ اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد. دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.
خدا اما پرش پلنگ عشق را اندازه می گیرد، نه رسیدن اش را .
و پلنگان می دانند که خدا پلنگی را دوست تر دارد که دورتر می پرد!
*****
… روزگاری "پلنگ" را نماد قدرت و خشونت و جرات قلمداد می کردند. بازتابنده آزادمنشی و استقلال عمل. پلنگ پرتاب شده به وادی انزوا. قلمرو تنهایی. عزلت... با این وصف آنها بر محیط اطرافشان اشراف داشتند. بی نیاز به دیگران. هر قدمشان نمایانگر قدرتشان بود. بازتابنده تکروی شان.
"پلنگ" در اساطیر نماد قدرت زنانه بر روی زمین بشمار می رفت. قدرتی آمیخته با تاریکی. پلنگ سیاه میان پلنگ ها مرتبتی دیگر داشت. با مرگ عجین بود. با مرگ زندگی می کرد. مرگی نه به معنای نیستی بلکه مردنی مترادف با نوعی تجدید حیات دوباره. زنده شدنی دیگربار. پلنگ بسان شمایل های دست نیافتنی الهه ها بود. در معنای عام زنان نشانه ی قدرتی که همان گونه که از بین می رفت، حیاتی دیگر را خلق می کرد. آمیزه ای از ترس و زندگی. احساس دوگانه ای با مفهوم واحد در ادبیات کهن ما. یادآور چشم های آغشته به خون عاشقی دل خسته که نمی تواند دل خسته نباشد. نمی تواند خونین چشم نباشد. تصویر چنین عشق دست نیافتنی وقتی کامل می شود که پلنگ اساطیری در زمینه ای اساطیری قرار گیرد و مجموعه ای از روابط این چنینی ایجاد شود تا ذهن افراد این خواستن و نتوانستن ، این ترس و رغبت و این دوگانگی جانکاه را به راحتی ترسیم کند. زمینه این تابلوی رمزآلود، شب است. شبی که ماه در آسمان می درخشد و پلنگ هوس رسیدن به آن را یافته.
ماه در صف اساطیر مونث بشمار می رفت. بسیاری از مادینه ها در قصه های اساطیری با تاریکی گره خورده اند. با خواستن، زیبایی راز آلود رمز و راز و البته زایا بودن (چشم سیاه ، گیسوی سیاه ، خال سیاه و مژگان سیاه). ماه، پلنگ آسمان می شود و پلنگ، ماه زمین. شاید تفاوتی میان این دو نماد تفاوتی از نظر مفهوم اسطوره ای اما چالش هایی عیان می شوند. چراکه هر دو از یک جنس هستند. مانند دو قطب هم سوی آهن ربا. دوقطبی که اگر بخواهند هم یکی نمی شوند. نه نمی شوند. در عین حال می دانیم منطق روزمرگی افسانه نمایش نرسیدن به قدرت مطلق است. دست نیافتن کامل به اجزای حیات. بیان صریح این نکته که اگر کمالی هست از آن کلیت زندگی است، نه اجزای آن. این که اگر اجزا دست به تلاش برای وصول به بالاترین ها بزنند هرگز موفق نخواهند شد. مثل پلنگی که ان می کند به ماه برسد و نمی رسد. نه نمی رسد. مهم این است عاشق شده و به بالا می جهد. طعم عاشقی را می چشد. دوباره . دوباره.
***
برای حسن ختام این مقاله ،اضافه می نمایم كه شاعر معاصر و خوش ذوق و همشهری مان جناب آقاى يحيوى این داستان را دستمایه قرار داده و شعري زیبا و جذاب سروده:
غرشى مستاهنگ ،
ناگهان بال گشود :
عشق برتاب مرا ! ... آه ، نه ! ...
چرخش یك زمزمه بود
كه غریبانه سرود :
عشق دریاب مرا ! ...
***
از بلنداى عروج
هاله اى مرتعش این پژواك
موج در موج سرید
به دل دره ى تنگ
یك نفس فاصله ، یك لحظه درنگ
پس از آن ،
باز سكوتى خفه و ماتمرنگ ...
******
ماه - با دیده خونین درشت -
زیر لب گفت : ... كى بود ؟!
كوه - پیرانه - برآشفت :
ندیدى كه چه كرد !
از ته دره ، یكى لاشه ى سرمست پلنگ
متلاشى شده بر تیزه پیشانى سنگ
گفت : اى ماه دلارا و قشنگ !
یار عاشق كش سودا زده ى رویائى !
... باز یك قربانى !
عشق را از ره شوریدگى و شیدائى
كرد جان ارزانى ! ...
شرح این شیفتگى مى خوانى ؟ ...
راز این سوختگى مى دانى ؟ ...