در هجر دلداران ما
پيش درآمد
جمعه. شبانگاه آخرين جمعه پاييز. در خانه کنار خانواده. سخن گفتن از هر دری. از هر جایی. برنامه درسي فرداي بچهها را مرور ميكردم که بی مقدمه سفر پیش رو را به یاد آوردم. سفر فردا صبح را. گفتم "اگر خدا بخواهد فردا عازم استان خراسان جنوبي هستم . عازم شهر بيرجند " . همسرم پرسيد "براي چه كاري؟" جواب دادم "مدرسه ای با كمك مالي بانك ساخته شده. ما را دعوت کرده اند و براي افتتاحيهاش مراسمي برگزار خواهد شد. سفری يك روزه است و احتمالا با همكاران بانکی هم نشستی برگزار خواهد شد. امیدوارم نحوه كمكرساني به زلزلهزدگان استان را هم بررسی کنیم". سپس افزودم "احتمالا در مراسم افتتاحیه مدرسه سخنراني خواهم داشت. ميخواهم در باره بچهها، در باره مدرسه و تحصيلات شان حرف بزنم. كمي هم در باره كمكهاي بانك در پروژه های عمرانی و فرهنگی".
جمله هایم عادی بودند. خیلی عادی. مثل خیلی از گفتگوهای روزمره خانوادگی. همان سخنانی که بر زبان می آیند و نکات دیگری بلافاصله جای شان را می گیرند. می گیرند و آنها را به فراموشی می سپارند. ولی پس از تمام شدن جمله هایم پسرم بلافاصله بلند شد. بلند شد و رفت سراغ لپتاپ . پسرم امسال پا به كلاس دوم ابتدايي گذاشته. مثل سایر بچههاي هم سن و سالش كنجكاو است. کنجکاو و در عین حال اهل اينترنت. اهل جستجو. به گمانم در مقایسه با همتایانش کمی بیشتر اهل اینترنت شده. وبلاگي راه انداخته و همیشه در حال سامان بخشیدن به آن است. کلنجار می رود و چیزی را اضافه می کند و کم. بنابراین وقتی بلند شد با خودم نجوا کردم سراغ وبلاگش رفته. سراغ دلمشغولی هایش.
ولی دقایقی بعد بازگشت. با كاغذي در دست. با یک یادداشت. دستش را جلو آورد و تکه کاغذ کوچکی را به من داد. داد و گفت "پدر اگر ممكن است فردا در آن مدرسه اين شعر را براي بچهها بخوان!". شعر دو سه خطی بود که آن را در گوگل یافته و روی کاغذ آورده بود. كاغذ را در دست گرفتم. نگاهي به خطش انداختم. به واژه هایش. بلافاصله شوق وجودم را فراگرفت. با همه وجودم او را در آغوش کشیدم. بر گونههايش بوسه زدم. با شور گفتم "ممنون. حتماً اين شعر را براي بچهها خواهم خواند". مادر و خواهرش كه چند سالي از او بزرگتر است، هم او را تشويق كردند. همان جا پي بردم مایه سخنراني فردا را پیدا کرده ام.
درآمد
استان خراسان جنوبي، شرقيترين استان كشورمان بشمار می رود. 102460 كيلومترمربع مساحت دارد و 462 كيلومتر مرز مشترك با افغانستان. این منطقه تاریخ کهنی دارد ولی استان خراسان جنوبی استان جوانی محسوب می شود و سال 1383 از استان خراسان رضوي جدا شد. مركز آن شهر بيرجند است. قديم ها این منطقه را "قهستان" ميخواندند. جایی که در عصر حسن صباح يكي از مراكز عمده سياسي فرقه اسماعيليه بعد از "الموت" بود. بخاطر كوههاي صعبالعبورش . بيرجند پس از حمله مغولها و ويراني شهر، دوباره اهميتش را از عهد صفويه به بعد بازيافت. شهری در مسير جاده ابريشم از یک سو و نخستین شهری که در ايران داراي سازمان آبرساني و سیستم لوله کشی شد.
بیرجند را به صورت "برجند"، "برجن"، "برکن" و "بیرگند" هم نوشته اند. وجه تسمیه های مختلفی در باره بیرجند گفته اند. مثلا این که بیرجند یعنی "نیم شهر"، "شهر بلند"، "شهر چاه"، "شهر طوفان" و سرانجام:"برزن". پيشينه فرهنگي بیرجند بسیار والا است. مدرسه شوكتيه در آن به سال 1284 خورشيدي پس از تأسيس دارالفنون تهران و رشديه تبريز تأسيس شد. دانشگاه بيرجند از سال 1354 شروع به كار كرد و اکنون یکی از مراكز آموزش عالي استان با بيش از پنجاه هزار دانشجو بشمار می رود. تعداد دانشآموزان استان نيز بيش از 150 هزار نفر است که رقم بالایی محسوب می شود. باغ اکبریه بیرجند به عنوان میراث جهانی در یونسکو ثبت شده. فرودگاه بيرجند نيز به سبب اهميتش در نوار مرزي، سومين فرودگاه كشور در سال 1312 به بهرهبرداري رسيد. فرودگاه فعلي مكانش تغيير يافته و جديدالتأسيس است. کنسولگری های انگلیس و روسیه تا پیش از جنگ جهانی دوم در بیرجند برپا بوده اند. آب و هواي منطقه خشك كويري است و گذر گردشگرها بندرت بدان می افتد. به همين جهت بیرجند از رونق اقتصادي شكوفايي برخوردار نشده. محصولات اصلی استان عبارتند از: عناب، زرشك، زعفران و برخي ميوههاي مختلف.
با این وصف بانك شاهي سال 1292 شمسي و اولين شعبه بانك ملي سال 1309 در بيرجند افتتاح شدند. یعنی شهر دارای تاریخ بانکی کهنی است.
روز اول، 5 صبح
ساعت پنج صبح گذشته بود كه از خانه زدم بيرون. به دكتر صدرعزيز پيوستم. راهي فرودگاه مهرآباد شديم. آقايان خواجهحسني، قيطاسي (مدير امور سازمان) و رشيدارده (معاون روابط عمومي) زودتر از ما رسيده بودند. ساعت پرواز6:25 صبح بود. هواپیما با كمي تأخير پیش از ساعت هفت از باند فرودگاه بلند شد. بلند شد و تهران را به سوي بيرجند ترك گفتيم.
8 صبح، بيرجند
در سالن فرودگاه جناب آقاي طيبي مدير استان و تني چند از همكاران و نيز مدير كل نوسازي مدارس استان متحمل زحمت شده و به استقبال آمده بودند. تعدادي از دانشآموزان نيز با لباس فرم و گلي در دستان شان براي هديه به مهمانان. يكي از کودکان با کام رسایش دكلمه قشنگ و تأثيرگذاري خواند. دود اسپند فضای فرودگاه بیرجند را معطر کرده بود. خوش بو و دل انگیز.
از فرودگاه مستقيم راهی مهمانسراي بانك شديم. جایی که خود را آماده حضور در مراسم کردیم.
9:30 صبح، مدرسه
"هنرستان دخترانه شهداي بانك ملي". این نامی بود كه براي مدرسه انتخاب كرده بودند. بنایی با معماری ساده ولی زیبا. ساختمانی دو طبقه با ترکیبی متقارن حول پله های ورودی و دو ستون بلند در دو طرف با آجرهای زرد و فیروزه ای رنگ.

هوا در عین آفتابی بودن سرد هم بود. مديران كل آموزش و پرورش، نوسازي مدارس برخي از رؤساي ادارات استان، خيرين، معتمدين و تعدادي از همكاران به استقبال مان آمدند. در غیبت آقاي استاندار كه در سفر بسر می بردند، دو تن از معاونين ايشان و نيز فرماندار بيرجند به جمع حاضران می پيوستند. پا به محوطه حياط مدرسه گذاشتیم. جايي كه ردیف های صندلی رو به ساختمان جلب نظر می کردند و ردیف هایی از آنها پر شده بودند از دانش آموزان دختر. دخترانی که در بدو ورود ما بلند شدند. بلند شدند و يكصدا شعار "بانك ملي تشكر، تشكر" را سر دادند. شعاری که در طول برنامه تكرار می شد، بارها و بارها. نوشتهاي با این متن که با حروف درشت نوشته شده بودهم در دستان شان بود که گاهی آن را بالا می بردند.
مراسم با قرائت قرآن آغاز شد. سرود کشور عزیزمان همزمان با اهتزاز پرچم پخش شد. همه آنها با نظم. با ترتیب. دختر خانم دانش آموزی که با صلابت سخن می راند پشت بلندگو قرار گرفت. دستورات انجام مراسم بالابردن پرچم را صادر کرد. گام به گام. بخش به بخش. کماکان با نظم. کماکان با ترتیب. با پخش سرود، پرچم كشورمان به اهتزاز درآمد. برابر ساختمان مدرسه تاب خورد و بالا رفت. بالا و بالاتر.

چند نفر از مديران سخنراني هایی ایراد کردند. گزارش نحوه ساخت مدرسه ارائه شد. از مساعدت بانك ملي سپاس ویژه ای بهعمل آمد. لابلای سخنرانی ها دختركان گروه سرود چند سرود شنیدنی خواندند. يكي از آنها در توصیف اهمیت امر خير بود. در تشریح لزوم محرومیت زدایی. در لزوم فراهم كردن امكانات تحصيل برای بچهها. یکی از سرودها همان سرود معروف و زيباي "اي ايران، اي مرز پرگهر..." بود. خیلی ها همراه با دانش آموزان زمزمه می کردند "...مرز پرگهر. مرز پرگهر. مرز پرگهر...".
بچهها که سرود ميخواندند جلوي چشمهايم دختركان مدرسه شينآباد پيرانشهر را مجسم کردم. همان عزیزانی كه در آتش بخاري سوختند. سوختند و "سيران يگانه" جانش را از دست داد . تلاش کردم خود را جاي پدر، مادر، خواهران و برادران آنها قرار دهم. جان کندم درد و رنج شان را تصور کنم. برای بچه های این مرز و بوم دعا کردم و دعا. برای جگرگوشه های مان و آینده سازان این مرز پرگهر. برغم تأثر و تالم ناشی از آن فاجعه دلخراش، كمي به خود دلداری می دادم . بانك ملي پيشترها بيش از سی مدرسه، مراكز خيريه و مراكز فرهنگي را در نقاط مختلف كشورمان خصوصا در نقاط محروم استانهاي مختلف از جمله سيستان و بلوچستان، كهكيلويه و بويراحمد، كردستان، خراسان رضوي، سمنان، هرمزگان و سایر استان ها ساخته و تحويل داده. دلداری می دادم بانك ملي قدم هایی در بیرجند برداشته. زمینه ساز برپایی مدارسي با امكانات روزآمد شده تا آن حوادث ناگوار تکرار نشوند. تا عزیزان این مرز و بوم با تنی سالم و ذهنی پرنشاط به سوی آینده بروند.
در سخنرانی ام به این امر اشاره كردم . به این كه مشكلات آموزش و پرورش توسط يك يا چند وزارتخانه حل نخواهد شد. به این که همه بايد برخواسته و كمك كنیم. همه ما كه برابر همین تخته های سیاه نشسته ایم. از پشت همين نيمكتها برخاستهايم و برخواسته و جلو آمده ایم. جلو آمده و تلاش می کنیم باری را بر دوش بکشیم. عمیقا و از ته دل اعتقاد دارم در قبال اين بچههای پرنشاط و این معلماني كه شيره جان وعلمشان را به ما دادهاند دين داریم و بدهي. وام دارشان هستیم تا ابد.
سوز سرمايي شروع به وزيدن كرد. سوزی که سرما به جان مان انداخت. وقتی نوبت سخنراني ام فرا رسید به دلیل كثرت سخنرانان و سرما تصميم گرفتم خيلي كوتاه سخن بگويم. خیلی مختصر. سخنرانيام را با نقل داستان ديشب آغاز كردم. از پسرم و آن تکه کاغذ و آن شعر. همان چند خطی که پسرم يادداشت كرده بود تا براي بچهها بخوانم. دست خطش را از پشت تريبون نشان دادم

و به خواندن شعر پرداختم:
دست به دست هم دهيم به مهر ميهن خويش را كنيم آباد
يار و غمخوار همدگر با شيم تا بمانيم خرم و آزاد
تصور می کنم قرائت آن شعر که همه آن را بارها از دورانی به دوران دیگر شنیده و زمزمه کرده بودند حال و هواي دیگری در حاضران به وجود آورد. سخنان كوتاهم را در همين بستر ادامه دادم. ادامه دادم و افزودم بانك ملي متعلق به همه مردم ايران است. در شاديها ناظری پر تب و تاب است و در غمها شریک. این که بانک ملی در قبال مردمان با وفای این مرز و بوم احساس تعهد ميكند. احساس مسئولیت. این که براي رفع محروميت خود را مسئول می داند و برپایی مدارس در نقاط محروم یکی از تعهداتش بشمار می رود. فقط یکی.
پس از سخنرانيها پا به درون ساختمان گذاشتیم. بوی اسپند را با شوق در سینه مان چرخاندیم و عكسهاي يادگاري گرفتیم. ازچند كلاس بازديد كردیم و با دانش آموزها حرف زدیم. بچههایی که مرتب و منظم پشت نیمکت ها نشسته بودند. خطاب به آنها گفتم "بچهها خوب درس بخوانيد، علم و دانش را فراموش نکنید، ميهن ما به شما نياز دارد".

وقتی با آنها خداحافظي می كرديم دلم گرم شده بود. وقتی مدرسه را ترك می کردیم نشانی از سوز و سرما برجای نمانده بود.
13:30مركز شهر
تا شروع جلسه با همكاران، يكي دو ساعت بيشتر وقت نداشتيم. در اين فاصله از يكي دو شعبه بازديد و ديداري با همكاران به عمل آورديم. سپس دقايقي هم در مركز شهر قدم زديم تا احیانا با مردم گفتگو کنیم. تا در وجه ظاهری با کسب و کار اقتصادي بیرجند آشنا شویم. پا به بازار که گذاشتیم با كمال شگفتي اكثر مغازهها را بسته یافتیم. کرکره ها پایین کشیده شده بودند و در بازار خلوت شده نشانی از تردد به چشم نمی خورد. در معابر شهر هم افراد کم شماری رفت و آمد می کردند. می گفتند مغازهها در طول روز ساعات محدودی باز هستند. می گفتند كسبه پس از اذان عصر هم دست از فعالیت خواهند کشید. می گفتند بازار و مغازهها بعد از ظهر هم بسته ميشوند و مردم به خانههاي شان ميروند. این شرایط با تجاربي كه از شهرهاي ديگر ایران داشتيم براي ما كمي نامتعارف به نظر ميرسيد. ولي خب گويا اين سیاق در بيرجند رسمی دیرپا بشمار می رود.
به هر حال به نظر می رسد اگر بيرجنديها ميخواهند به رشد اقتصادي قابل توجهي برسند بايد در زمینه هاي اقتصادي پوياتر و پر جنب و جوشتر عمل كنند. جوان هایش باید حضور بیشتری در زمینه های اقتصادی پیدا کنند. رشد اقتصادی با سرعت گردش نقدينگي ارتباط مستقیم دارد. رشد اقتصادي به بازاری پویا در مقایسه با آن چه دیدم تحصیل خواهد شد.
15:30 جلسه با همكاران
براي ديدار با كليه همكاران شعب شهرستان بيرجند و اداره امور شعب پا به سالن در نظر گرفته شده گذاشتیم. بايد اعتراف كنم يكي از بهترين اوقات زندگي ام هميشه ديدار همكاران باصفايم بوده. همان همكاران مهربان، با خلوص و دوستداشتني. همكاران بيرجندي هم همانگونه بودند، مهربان و بزرگمنش. شکیبا و صادق دل.
به پرسش و پاسخ دست زدیم. همكاران سؤالات و انتقادات شان را بی دغدغه مطرح كردند. هم شفاهي، هم كتبي. در حد توان و بضاعت پاسخ داديم. جلسه پايان يافته بود كه يكي از همكاران دست بلند كرد و میكروفون را در دست گرفت و آمیخته به کمی طنز گفت "چون آقاي دكتر صدر اينجا تشريف دارند انتقادم را در قالب ورزشي مطرح ميكنم. چرا بانك و مديران در ارتباط با خطا و تخلف همكاران شدت عمل به خرج ميدهند و پنالتي ميگيرند. بهتر است قدري در برخوردها مراعات حال شود". پاسخ دوست عزیز را با همان ادبيات ورزشي دادم "...هميشه و همه جا به يك شكل نيست. پنالتي گرفتن بستگي به نوع خطا دارد، اگر تكل از پشت باشد نه تنها پنالتي گرفته ميشود بلكه كارت قرمز هم داده ميشود". تا آن چه انبساط خاطر خاصي در جلسه و حاضران به وجود آمد. سپس ديدگاه مديريت را در برخورد با تخلفات بيان كردم.
از آنجايي كه موضوع در قالب ورزشي بيان شده بود، آقاي دكتر صدر هم علاقمند شدند در اين ارتباط اشاراتي داشته باشند. او با شوق و حركات دست منحصربه فردش گفت"...می توانم صادقانه در اشاره به چند سال اخير كه با بانك ملي همكاري داشته ام شهادت بدهم ديدگاه مديريت درخصوص برخورد با مسائل و تخلفات كاركنان، همواره انسانمحورانه بوده. در عین حال بايد بپذيريم اداره سازمان بزرگي با قريب پنجاه هزار نفر، قطعاً به چهارچوب اداري سازمان یافته ای مبتنی بر دقت در کار نیاز دارد".
جلسه نزديكيهاي شش بعد از ظهر تمام شد. زمان وداع فرا رسیده بود. حین ترك سالن مهربانيها و عطوفت همكاران را كه از صداقت و دلهاي زلالشان جاري بودند را حس می كردم. مثل همیشه دل كندن سخت بود. مثل همیشه خداحافظي آمیخته به دلتنگی می شد.
تازه از محل جلسه بيرون آمده بوديم كه زنگ گوشيام به صدا درآمد. پسرم بود. با شوق می پرسيد "پدر شعري كه برايت داده بودم براي بچههاي مدرسه خواندي؟" گفتم "البته که خواندم. خواندم و منقلب شدم. مثل خیلی های دیگر". معلوم بود ذهنش درگير آن موضوع شده. خدا را شکر.
روز دوم، 8:30صبح فرودگاه
از آقاي طيبي و تني چند از همكاران كه در فرودگاه جمع شده بودند، ضمن تشكر از بابت زحماتي كه كشيدند خداحافظي كرده سوار هواپيما شديم. با نيم ساعت تأخير و در ساعت 9:30 هواپيما ، بيرجند را به سوي تهران ترك كرد. قبل از پرواز خبردار شده بوديم كه هواي تهران برفي است. نصف مسير را رفته بوديم كه خلبان به اطلاع مسافران مطلبي را رساند كه سكوت حكمفرما شد. همه به فكر فرو رفته بودند. خلبان گفت "از آن جا که هواي تهران و فرودگاه نامناسب است به احتمال زياد در فرودگاه جانشين مهرآباد يعني در اصفهان خواهيم نشست".
بلافاصله نگران سرنوشت برنامهها و جلسات بعدازظهر شدیم. ولی وقتی روی صندلی هواپیمای به پرواز درآمده نشسته اید چاره ای جز شکیبایی ندارید. چارهاي جز صبر کردن نداشتیم. باید می دیدم سرانجام چه خواهد شد. در اصفهان فرود خواهیم آمد یا یزد؟ احساس كردم خلبان سرعت هواپيما را كند كرده، حدسم بر اين بود با اين كار ميخواهد زمان بخرد تا در مهرآباد امكان فرود را مهيا سازند. تا گشایشی حاصل شود که حاصل شد.
سرانجام بعد از نيم ساعت تأخير در طول پرواز، بلندگوي هواپيما به صدا درآمد. مهماندار گفت "كمربندها را ببنديد، در حال فرود در فرودگاه مهرآباد تهران هستيم". اميدوار شديم. از پنجره پايين را نگاه كردم، هرچند هواپيما در حال پايين آمدن بود ولي مه شديد مانع از ديده شدن تهران بود. ما با تکیه به تبحر خلبان فرود آمده بوديم. وقتي از هواپيما پياده شديم تازه دریافتیم شرایط جوی تا چه حد نامناسب بوده و تعجبمان آنجا بيشتر برانگيخته شد كه مشاهده كرديم مه غليظي سطح باند فرودگاه را گرفته و امكان ديد بسيار كم است. از سوت و كور محوطه فرودگاه مشخص بود سایر هواپيماها را به اصفهان سوق دادهاند.
11:30مسير فرودگاه به دفتر كار
داخل ماشين نشستهایم، از شيشه بيرون را تماشا ميكنم. مخلوط برف و باران در حال باريدن است. هوا تميز است و كمي سرد. برفپاككن ماشين كار مي كند، تهران همان تهران است. شهری شلوغ و پرجنب و جوش. همه در تلاش معاش. در حالي كه همچنان بيرون را نظاره می کنم، گروهی از بچه مدرسه ای ها را ميبينم. كيفهاي كولهاي بر پشت زده اند و در پيادهروي خيابان جلو می روند. حرف می زنند و می خندند. بچههاي معصوم، شاد و اميدوار به آينده ... بي اختيار ذهن و فكرم می رود به سوی بچههاي معصوم مدرسه شينآباد پيرانشهر. درد و رنجهاي آنان، آيندهشان، سرنوشت شان ... و من همچنان نگران از وقوع حوادث ناگوار مشابه ديگر .... و اما اميدوار به اين كه چنان فجایعی دیگر رخ ندهند. هرگز. هیچ کجا.
اميدوار به آینده دانشآموزان و بچههاي اين مرز و بوم تا علم بياموزند، بزرگ شوند، دست به دست هم دهند به مهر و ميهن عزيزمان را کنند آباد. آباد و خرم ...
آهنگ زيباي "فصل باران" مرا با خود می برد. صداي مسحوركننده و منحصربه فرد عليرضا قرباني با شعر مولانا :
اي فصل با باران ما، بر ريز بر ياران ما چون اشك غم خواران ما، در هجر دلداران ما
اي چشم ابر اين اشكها ....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
براي مشاهده ساير عكس هاي مراسم به آلبوم تصاوير مراجعه فرمائيد.